وقتی بحرانی در زندگیمان رخ می دهد، برای مدتی بیمار می شویم، یا بیماریمان عود می کند، تمام کارهایی که بصورت روتین و مستمر انجام می دادیم بهم می ریزد. زندگی، نظم مورد قبولمان را از دست می دهد و ذهنیتمان به جای رشد، به بقای صِرف، تغییر حالت می دهد. سوال اصلی ذهنمان، از "چگونه پیشرفت کنم" به "چگونه دوام بیاورم" تغییر می کند. گرچه لزوما همیشه اینگونه نیست. اما قابل انتظار و طبیعیست که تا زمان وجود بحران، در این حالت بمانیم. مسئله از جایی شروع می شود که بحران، پایان یافته ولی ما همچنان در حالت "دوام آوردن و بقا یافتن" می مانیم. با تمام وجود سعی میکنیم از آن حالت رهایی یابیم و کلید برق حالت پیشرفت زندگی را زده و مدارِ حرکت به جلو را روشن کنیم. اما کلید برق، کار نمیکند. هر چقدر آن را قطع و وصل کنیم، مدار، وصل نمی شود. اینجاست که حس در تله افتادن پیدا میکنیم. حس باتلاق. حس گیر کردن بین دو دیوار آجری ابدی، حس درجا زدن در کیلومتر سیزده یک تونل تاریک. حس درماندگی. در این مقاله، راهکارهایی برای بیرون آمدن از فاز بقا، برگشتن به زندگی عادی و آماده شدن برای دوباره پیشرفت کردن را ارائه می دهم.
...
ادامه متن